داستانهای شگفت

وبلاگی در موضوعات مذهبی

داستانهای شگفت

وبلاگی در موضوعات مذهبی

داستان حدیث عکس و.... مذهبی

طبقه بندی موضوعی

خاطرات استاد سیدحسین یعقوبی عارف کبیر

دوشنبه, ۱ آبان ۱۳۹۶، ۱۱:۴۷ ق.ظ


بسم الله الرحمن الرحیم

(فرازهایی از کتاب سفینة الصادقین)

در سامرا بسیار غریب بودم و با هیچ ‏کس نمى ‏توانستم انس بگیرم و از این جهت خیلى ناراحت بودم. یک روز به حرم عسکریین علیهما السلام رفتم و در آنجا از خداى متعال درخواست کردم که یک کمک روحى و یا یک رفیق و برادر روحانى نصیبم گرداند.
همان روز وقتى به منزل رفتم آقاى سید اسماعیل مرعشى به آنجا آمده بود. وى که از اقوام خانواده‏ ى ما بود و به حقیر نیز علاقه داشت گفت: آسید حسین! امروز ناهار یک مهمان داریم که باب کار شماست، شما هم بیایید. پرسیدم: کیست؟ گفت: بعد که آمدید معلوم مى ‏شود.
دعوتش را پذیرفتم. و وقتى به منزل ایشان رفتم مهمانش که پیر مردى منور و با وقار بود مرا جذب کرد و دریافتم که او یک روحانى عادى نیست.
پس از صرف ناهار فرمود: مى‏ خواهم براى آقایم حضرت ابا عبد اللّه‏ الحسین علیه السلام روضه بخوانم. آنگاه با لسانى ساده گفت: آقایان و برادران! چند دقیقه دل‏هاى‏ تان را به من بدهید. من با دل‏هاى‏ تان کار دارم. و همین‏ که گفت: «صلى اللّه‏ علیک یا ابا عبد اللّه‏» گریه شروع شد و روضه ‏اى بسیار با اخلاص خواند.
ایشان آیت اللّه‏ آقاى حاج میرزا على آقا شیرازى - اعلى اللّه‏ مقامه الشریف - بودند که خداى متعال ملاقات‏ شان را به برکت مرقد شریف عسکریین علیهما السلام نصیب حقیر فرمود.
با اینکه سابقه‏ ى آشنایى نداشتیم، پس از روضه به من فرمودند: برویم با هم قدم بزنیم.
در آن ایام ملتزم بودم که عصرهاى جمعه سوره‏ ى قدر را صد مرتبه بخوانم و وقتى مى‏ خواندم آثار عجیبى از آن مى‏ دیدم. در حدیث نیز وارد شده: خداوند در روز جمعه هزار نسیم رحمت دارد که به هر بنده، آنچه از آن رحمت را که بخواهد عطا مى ‏کند. و کسى که عصر جمعه صد مرتبه سوره‏ ى قدر را بخواند حق تعالى آن رحمت‏ ها را مضاعف کرده و به او عطا مى‏ فرماید.
حقیر به این مطلب چنان یقین پیدا کرده بودم که هر وقت موفق به خواندن آن مى‏ شدم منتظر رحمتى خاص بودم و معمولاً هر چند تا آخر شب عنایتى نصیبم مى ‏شد.
آن روز هم جمعه بود. در بین راه مطالبى بین ما رد و بدل شد. بنده که از ایشان خوشم آمده بود خواستم تحفه ‏اى به ایشان بدهم؛ لذا عرض کردم: شما عصرهاى جمعه صد مرتبه سوره‏ ى قدر را بخوانید و ببینید چه مى ‏بینید.
ایشان هم نگاهى به من کرد و فرمود: شما هم وقت خواب صد مرتبه سوره ‏ى توحید را بخوانید و ببینید چه مى ‏بینید.

«اذا حییتم بتحیة فحیوا باحسن منها او ردوها.»

در خلال این صحبت‏ ها آشنایى بیشترى پیدا کردیم. خدمت ایشان عرض کردم: من مدتى است که یک ناراحتى دارم. پرسید: ناراحتى شما چیست؟ عرض کردم: گرفتار حدیث نفس شده‏ ام. دائما گویا کسى با من حرف مى‏ زند و این وضع موجب اذیت و مانع روحى من شده، به طورى که دیگر حضور قلبى برایم نمانده است.
ایشان ذکر شریفى را به حقیر تعلیم کرده و فرمود: چنانچه آن را بگویید ناراحتى شما برطرف مى ‏شود.
بنده در آن موقع حالم طورى بود که هیچ ذکرى را جز از طریق ائمه‏ ى معصومین قدس سرهما قبول نمى‏ کردم مگر اینکه خود آن بزرگواران به نحوى مرا به شخص دیگرى ارجاع دهند.
جناب حاج میرزا على آقا شیرازى - رحمت اللّه‏ علیه - که این معنا را در من حس کرد بلافاصله فرمود: این ذکر از من نیست، از حضرت سید الشهداء علیه السلام است.
متأسفانه باز هم متوجه نشدم که ذکر مورد نظر ایشان حواله‏ ى آن حضرت است؛ لذا باطنا آن ذکر شریف را از ایشان نگرفتم.
آنگاه عرض کردم: آقا ! چرا من با کسى انس نمى ‏گیرم؟ فرمود: به خاطر اینکه انس سنخیت مى‏ خواهد.
حال من در آن‏ وقت این طور بود که همه ‏ى مردم را از خود بهتر و خود را از هر کس بدتر مى ‏دیدم. و به همین جهت پیوسته خود را ملامت مى‏ کردم. و گاهى که در کوچه و خیابان کسى به من سلام مى‏ کرد چنان متأثر مى‏ شدم که گریه کرده و مى ‏گفتم: اگر اینها مى‏ دانستند من چقدر بد هستم هرگز به من سلام نمى ‏کردند.
از این رو فرمایش آن روحانى بزرگوار را مؤید حال خود گرفته، عرض کردم: معلوم مى ‏شود من خیلى بد هستم و کسى به بدى من نیست تا با او سنخیت داشته، انس بگیرم.
ایشان که گویا در صدد تشویق حقیر بود نگاهى به من کرد و فرمود: نه، نمى‏ یابى که انس نمى‏ گیرى. پرسیدم: چه چیز را نمى‏ یابم؟ فرمود: مؤمن را.

المؤمن أعزّ من الکبریت الاحمر.

سپس براى نماز به حرم مطهر رفتیم. هنگامى که خواستم اقتدا کنم ایشان مانع شد. عرض کردم: آقا ! من مى‏ خواهم فیض ببرم. فرمود: نماز جماعت براى فضیلت است. نماز من قصر و نماز شما تمام است. اقتدا به مسافر براى کسى که نمازش تمام است کراهت دارد. و نمازش را به تنهایى خواند. خدایش رحمت فرماید.
ناگفته نماند آن حالت حدیث نفس که شبیه نوعى بیمارى مالیخولیا بود در مدتى که در سامرا بودم باقى بود. تا اینکه یک روز در کربلا در حرم مطهر حضرت ابا عبد اللّه‏ علیه السلام عرض کردم: آقا جان! شما مى‏ بینید که من بیمارم و روحم ناراحت است، پس چرا نجاتم نمى‏ دهید؟
همان شب در عالم رؤیا دیدم که در نیمروز (روستاى ییلاقى مرحوم پدرم) در قلعه ‏اى هستم و آن قلعه که متعلق به من است تاریک مى ‏باشد و بنده در صدد روشن کردن چراغى هستم، لکن هر چه کبریت مى ‏زنم روشن نمى‏ شود. در این هنگام، همان حالت وسوسه‏ ى نفس پیدا شد و متوجه شدم همین حالت است که مانع روشن شدن کبریت مى‏ شود؛ لذا شروع به گفتن اذکار و اوراد کردم، امّا به هر ذکر و وردى مشغول شدم تأثیرى نبخشید. ناگهان ذکر شریفى را که آقاى حاج میرزا على آقا شیرازى - رضوان اللّه‏ علیه - به من تعلیم کرده بود به یاد آوردم. و آن ذکر این بود:

«بسم اللّه‏ الرحمن الرحیم لا حول و لا قوة الاّ باللّه‏ العلى العظیم و صلى اللّه‏ على محمد و آله الطیبین لا ملجأ و لا منجا منک الاّ الیک».

همین‏ که مشغول آن ذکر شدم چراغ روشن شد و تمام قلعه منور گردید و آن حالت وسوسه به کلى برطرف شد و از خواب بیدار شدم.
بلافاصله گویا از طرف آقا امام حسین علیه السلام به قلبم الهام شد که ما در همان زمان داروى درد تو را دادیم، خودت عمل نکردى و حال از ما گله مى‏ کنى!
www.Sadeghin.net
خاطرات استاد سیدحسین یعقوبی عارف کبیر
  • رسول سبزی

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی